سر بعثی رو بریدن....
شایعه شده بود که هر شب بعثی ها از شط رد میشن و میان تو سنگر بچه ها و سر نگهبانهای شب رو میبرن! سنگرهای نگهبانی ما هر 500 متر از هم فاصله داشت .بعضی از بچه ها میگفتن که شبهای گذشته غواصهای عراقی رو دیده بودن که از رودخانه رد شدن و برای شناسایی اومدن سمت مقر.. فرمانده ها توصیه میکردن که بچه های نگهبانی سعی کنن نخوابن .مدت پست هر رزمنده رو هم از 2 ساعت به 5/1 ساعت کم کرده بودن..نیمه های شب بود نوبت من رسید برم و پست رو تحویل بگیرم .شب گذشته خوب نخوابیده بودم و حسابی خوابم میومد و خسته بودم .نیم ساعتی از زمان تحویل گرفتن پستم گذشته بود که آروم آروم عفریته خواب به سراغم اومد چشمام سنگین شده بود اسلحه رو مسلح کردم ..به خودم گفتم یه ربع ساعت چرت بزنم حالم خوب میشه .تو همین فکر بودم و چشمام نیمه باز بود که یه دفعه دبدم که صدای موج آبی اومد و بلافاصله هم نیزار جلوی سنگر تکون خورد احساس کردم که کسی از تو آب اومد بیرون و خودشو داخل نیزار استتار کرد..از روی حرکت گلهای نی ها متوجه سمت حرکتش شدم..اسلحه رو که مسلح کرده بودم گذاشتم رو رگبار و شلیکهای رگباری سکوت شب و سکوت نیزار رو شکست ..صدای نعره و صدای پای بچه های مقر رو شنیدم که دارن نزدیک میشن... حاج کاظم با کلاش تاشوش اولین نفر بود که رسید پشت بندش هم بچه ها یکی یکی اومدن..منم که حسابی ترسیده بودم بریده بریده گفتم حاج حاجی کاظم گشتی های دشمن تو نیزارن .با انگشت اونجایی گه شلیک کرده بودم بهشون نشون دادم .یکی از بچه ها که زودتر رسیده بود داد زد حاجی هنوز جون داره .حاج کاظمم که رفته بود اونجا به بچه ها گفت تا حروم نشده سرشو ببرید .و اومد به بیسیم چی گفت اطلاع بده که تا دو روز برای خط غذا نیارن این گاومیش انقدر بزرگه که تا دو روز خط رو تغذیه کنیم کم نمیاریم...من حاج و واج مونده بودم که گامیش هم بعثی میشه یا نه..دی.